عشـــــــق و جنــــــــون
عـکسهای بی نظیر وجذاب
گاهی وقتا اونقدر تو دنیای خودمون غرقیم که اصلا نمیفهمیم دور و برمون چی میگذره. اونقدر با داشتههای خودمون سرگرمیم که قدرشون رو نمیدونیم. مثل این داستان که.... کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود. در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به ویترین نگاه میکرد. در نگاهش چیزی موج میزد. انگار که با نگاهش ، نداشتههاش را از خدا طلب میکرد، انگار با چشمهایش آرزو میکرد.
زنی در حال عبور او را دید. او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش. کودک چشمانش برق میزد و با چشمهای خوشحال صدایی لرزان پرسید: ببخشید خانم شما... شما خدا هستید؟! زن لبخند زد و پاسخ داد: نه... من فقط یکی از بندههای خدا هستم. کودک گفت: ميدانستم که با او نسبتی دارید.
نظرات شما عزیزان:
قاه قاه خنده ات را ساز کن باز هم با خنده ات اعجاز کن
پا بکوب و لج کن و راضی نشو با کسی جز دوست همبازی نشو
بچه های کوچه را هم کن خبر عاقلی را یک شب از یادت ببر
خاله بازی کن به رسم کودکی با همان چادر نماز پولکی
طعم چای و قوری گلدارمان لحظه های ناب بی تکرارمان
مادری از جنس باران داشتیم در کنارش خواب آسان داشتیم
یا پدر اسطوره دنیای ما قهرمان باور زیبای ما
قصه های هر شب مادربزرگ ماجرای بزبز قندی و گرگ
غصه هرگز فرصت جولان نداشت خنده های کودکی پایان نداشت
هر کسی رنگ خودش بی شیله بود ثروت هر بچه قدری تیله بود
ای شریک نان و گردو و پنیر ! همکلاسی ! باز دستم را بگیر
مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست آن دل نازت برایم تنگ نیست ؟
حال ما را از کسی پرسیده ای ؟ مثل ما بال و پرت را چیده ای ؟
حسرت پرواز داری در قفس؟ می کشی مشکل در این دنیا نفس؟
سادگی هایت برایت تنگ نیست ؟ رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست ؟
رنگ دنیایت هنوزم آبی است ؟ آسمان باورت مهتابی است ؟
هرکجایی شعر باران را بخوان ساده باش و باز هم کودک بمان
باز باران با ترانه ، گریه کن ! کودکی تو ، کودکانه گریه کن!
ای رفیق روز های گرم و سرد سادگی هایم به سویم باز گرد!
موفق باشی یا حق
موفق باشی
یا حق
یاحق
Design By : ashkii341 |